وبلاگ مدرسه مطحری

ساخت وبلاگ
می خندد بر نصیحت من آن چشم خمار یار خمار می گوید چشم او به تسخر خوش می گویی بگو دگربار از تو بترم اگر ننوشم پوشیده نصیحت تو طرار استیزه گرست و لاابالیست کی عشوه خورد حریف خون خوار خامش کن و از دیش مترسان کز باغ خداست این سمن زار خاموش که بی بهار سبزست بی سبلت مهر جان و آذار 1050 کی باشد اختری در اقطار در برج چنین مهی گرفتار آواره شده ز کفر و ایمان اقرار به پیش او چو انکار کس دید دلی که دل ندارد با جان فنا به تیغ جان دار من دیدم اگر کسی ندیدست زیرا که مرا نمود دیدار علم و عملم قبول او بس ای من ز جز این قبول بیزار گر خواب شبم ببست آن شه بخشید وصال و بخت بیدار این وصل به از هزار خوابست از خواب مکن تو یاد زنهار از گریه خود چه داند آن طفل کاندر دل ها چه دارد آثار می گرید بی خبر ولیکن صد چشمه شیر از او در اسرار بگری تو اگر اثر ندانی کز گریه تست خلد و انهار امشب کر و فر شهریاریش اندر ده ماست شاه و سالار نی خواب رها کند نه آرام آن صبح صفا و شیر کرار 1051 شب گشت ولیک پیش اغیار روزست شب من از رخ یار گر عالم جمله خار گیرد ماییم ز دوست غرق گلزار گر گشت جهان خراب و معمور مستست دل و خراب دلدار زیرا که خبر همه ملولیست این بی خبریست اصل اخبار 1052 نوریست میان شعر احمر از دیده و وهم و روح برتر خواهی خود را بدو بدوزی برخیز و حجاب نفس بردر آن روح لطیف صورتی شد با ابرو و چشم و رنگ اسمر بنمود خدای بی چگونه بر صورت مصطفی پیمبر آن صورت او فنای صورت وان نرگس او چو روز محشر هر گه که به خلق بنگریدی گشتی ز خدا گشاده صد در چون صورت مصطفی فنا شد عالم بگرفت الله اکبر 1053 نزدیک توام مرا مبین دور پهلوی منی مباش مهجور آن کس که بعید شد ز معمار کی گردد کارهاش معمور چشمی که ز چشم من طرب یافت شد روشن و غیب بین و مخمور هر دل که نسیم من بر او زد شد گلشن و گلستان پرنور بی من اگرت دهند شهدی یک شهد بود هزار زنبور بی من اگرت امیر سازند باشی بتر از هزار مامور می های جهان اگر بنوشی بی من نشود مزاج محرور در برق چه نامه بر توان خواند آخر چه سپاه آید از مور
وبلاگ مدرسه مطحری...
ما را در سایت وبلاگ مدرسه مطحری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kamran internetnet17348 بازدید : 290 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:19

هست مستی که کشد گوش مرا یارانه از چنین صف نعالم سوی پیشانه برد نعل آنست که بوسه گه او خاک بود لعل آنست که سوی می و پیمانه برد جان سپاریم بدان باده جان دست نهیم پیشتر زانک خردمان سوی افسانه برد شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش تا چرا بند چنان موسی سر شانه برد 794 هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد پشه باشد که به هر باد مخالف برود دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد 795 وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد سوی زنگی شب از روم لوایی برسد به برهنه شده عشق قبایی بدهند وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک بهر آنست که یک روز صلایی برسد بره و خوشه گردون ز برای خورش است تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد مه پرستان که ستاره همه شب می شمرند آخر این کوشش و اومید به جایی برسد رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا از وفا رست جفا هم به وفایی برسد آنک دانست یقین مادر گل ها خارست همچو گل خندد چون خار جفایی برسد خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد گر ز یاران گل آلود بریدی مگری چون ز گل دور شود آب صفایی برسد دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی دل خم شسته شود چون به سقایی برسد ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را گسترد سایه دولت چو همایی برسد 796 وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد سیه آن روز که بی نور جمالت گذرد هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد سخن عشق چو بی درد بود بر ندهد جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد مریم دل نشود حامل انوار مسیح تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست از غم آنک ورا تره به نانی نرسد این زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهی پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
وبلاگ مدرسه مطحری...
ما را در سایت وبلاگ مدرسه مطحری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kamran internetnet17348 بازدید : 220 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت: 18:41